*ღ در سکوت مبهم خویش...ღ*

♥ به نام خدای عزیزم ♥

*ღ در سکوت مبهم خویش...ღ*

♥ به نام خدای عزیزم ♥

سردی...

روزهای سردی ست اینــ روزهـــا

امــــا سردتــر از ایــــن روزها،سرمای حقیقت ست


حقیقتی که میگوید...



قلم نوشت:


هوا این روزا خیلی سرده،خیلی زیاد،نمیتونیدتصور کنید دیروز با وجود سردی هوا من ومریم کلی پیاده رفتیم


تاحدی که دسام قرمز قرمز بود از سرما درد میکردم


به قول مامانم دستکش وخریدم کیفم سردش نشه(آخه همیشه یادم میره بپوشم)


جوونی یعنی شکستن قانون ها


دیروز بهم خوش گذشت...


هرکی مارو میدید انگار ناقص الخلقه دیده همچین از تو ماشینا نگاهمون میکردن به خودمون شک کردیم


گرچه با اون صورتای لبو منم بودم تعجب میکردم،میخواسیم بستنیم بخریم که مغازه ها نداشتن


متاسفانه


پوووووووف اینم زندگیه منه دیگه اگه مریم نبود...


کلا من شکستن قانون هارو دوست دارم معلم میگه سرکلاس چیزی نخورید دوس دارم بخورم


مامانم میگه آژانش بگیر پیاده میرم...شایدم به قول مامانم لجبازم...


_ هنوزم که هنوزِ نیمکت سفید کنار دیوارو که میبینم یاد اولین صفر توریاضی پارسال میافتم،چقدر اونروز


نا امید بودم،یادش بخیر گوشی برده بودم مدرسه


قراره چندروز دیگه یه اتفاقی بیافته یه اتفاق که از نظر من بده،یه اتفاق که هر دفه یادش میافتم اشک تو


چشام جمع میشه،اما مامانم میگه یه چیز عادیه برای همه هست...شاید...شاید


برام دعا کنید!


دارم آهنگ کنسل مجید خراط ها رو گوش میدم،اینم خودش خ...مجبورم اینجا حرفامو نصفه بزنم راحت نیستم.


من برم فعلا دوستای مهربونم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.